ورود

ورود به سایت

نام کاربری *
رمز عبور *
به خاطر سپردن من
پنج شنبه, 29 اسفند 1398 16:28

مهربان ترین پناه؛ ( 1تا 5 )

این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)

مهربان ترین پناه؛

 



تذکراتی عقلی-معرفتی؛ برای توجه، مراجعه و هدایت خواهی از او که مهربان ترین پناه ماست...

نمونه مدخل هایی ساده و کاربردی برای طرح گفتگو با اطرافیان، خویشاوندان، شاگردان و...،

با هدف تاثیرگذاری بر ایشان جهت تقویت روحیه انس با پروردگار مهربان،

پیوند با آخرین نماینده او و دعای بر سلامت و فرج آن بزرگوار.

 

 

منبع:

https://t.me/mehrabantarinpanah

 

 

 

 

به نام مهرباني پروردگار

آن كس كه لطف و محبتش فراگير است و من برخوردار از بخشايش او بوده و هستم.

 

راهنما

 

سال هاي آخر دبيرستان بودم و مرتب از خودم مي پرسيدم:

بالاخره در دانشگاه كدامين رشته را برخواهي گزيد؟

مدت ها بود كه در ميهماني ها به زبان شوخي و جدي از من سوال مي شد: دانشگاه كدامين رشته را خواهي رفت؟

پدر ومادرم كم تر سوال مي كردند، اما هر زمان كه ديگران به من مي رسيدند و همين موضوع را مطرح مي كردند، آن ها با دقت فراوان سخنم را گوش مي دادند.

شايد مادرم مي ديد كه پسرش به زودي آقاي مهندس مي شود.

چه بسا براي رفتن به خواستگاري دوست داشت به خانواده عروس با افتخار تمام مرا آقا مهندس خطاب كند.

البته آن زمان كه به من رشته پزشكي پيشنهاد مي شد، پدرم مرا در لباس سفيد پزشكي همراه با گوشي كه به گردنم آويزان شده بود، مي ديد.

با كمال تاسف، خودم نمي دانستم كدام رشته را برگزينم.

از دبيران هم گاهي توصيه هائي مي شنيدم.

يكي مي گفت: علاقه دروني توست كه بهترين انگيزه براي انتخاب رشته است. آن چه را كه از اين طريق برمي گزيني، تو را با قدرت تمام به سوي هدفت مي كشاند.

ديگري به استعداد هاي دروني كه در من نهفته است و تنها گوشه اي از آن آشكارشده، اشاره مي نمود: سعي كن خودت را كشف كني و براي آينده برتر به پاخيزي!

راهنماي ديگري نياز جامعه را پايه تصميم گيري بيان مي داشت و مي گفت: الان كارخانه هاي فراواني دنبال مهندس مكانيك هستند. الان در اطراف من و تو كمبود مهندس مكانيك است. لازم است زودتر مدرک مهندسی را بگیری و دريك كارخانه اتومبيل سازي مشغول به كار شوي.

در نشست هاي خانوادگي، بحث مهمي كه نوعاً مطرح شده، تكرار هم مي شد، برتري كسب و كار و تجارت نسبت به فضيلت هاي علمي بود. انصافا درجمع بستگانمان، وضع مالي بازرگانان وكسبه، به مراتب بهتر از فرهنگيان و دانشگاهيان بود. من بارها در اين نشست ها، پاسخ قاطع اين سوال ناپرسيده اما آشناي به ذهن را شنيده بودم:

علم بهتر است يا ثروت؟ و معلوم است كه ثروت!

سريال هاي تلويزيوني هم آنجا جذابيت خود را بيشتر نشان مي داد كه هنرپيشه سوار بر ماشيني لوكس، از در بزرگ ويلائي تزئين شده با گل ها و درخت هاي متنوع، بيرون مي آيد یا آنگاه كه به ويلا برمي گردد و داخل سالن زيبا و بزرگ و مرتب مي شود، دكورهاي گران قيمت، هوش را از سر بيننده مي پراند!

يا آن كه پزشكان بيمارستان را در لباس سفيد با برترين موقيعت اجتماعي نشان مي داد.

شب ها در تنهائي خودم بحث هاي گوناگون، ذهنم را به خود مشغول مي داشت. هر روز كه از خواب بر مي خاستم، يكي از ايده ها در برابر چشمانم بيشتر خودنمائي مي كرد. متاسفانه تا آخر شب ديدگاهم تغيير مي كرد و روز بعد نظر ديگري برايم اهميت مي­يافت.

پسر عمويم كه از من چند سال مختصري بزرگتر بود و سال آخر دوران كارشناسي را مي گذراند، روزي هديه اي بسيار ارزشمند را برايم آورد. جنس كادوي او مادي نبود. اما بسيار ارزشمند بود.

او در يك ميهماني كه همگان در فكر گذران زمان و استراحت بودند، با من درگوشه اي خلوت كرد و بالاترين تاثير را در من گذاشت.

به من گفت: من در سن تو كه بودم، براي انتخاب رشته تلاطم فکری داشتم. او خاطراتش را گفت و من شباهت حال خودم با او را دريافتم و خوشحال شدم! او نگفت چه شد كه مسير را يافت؛ اما مسير تصميم گيري را به من يادآور شد.

پسر عمویم به من گفت: اين كه با يك جاذبه، رشته دانشگاهي را برگزيني و بر آن انتخاب بايستي، كار درستي نيست.

سرنوشت خود را اين چنين در دست هوس هاي زود گذر قرار نده! با درايت انواع و اقسام موارد را بنگر و در هركدام مدتي تدبر كن. به عاقبت هركدام بيانديش، اما دل را به خدايت بسپار!

خدا تو را آفريده و دوستت دارد. از او کمک بخواه! مطمئن باش، او بر احوال تو از هركس ديگري آگاه تر است. پروردگارت از هركس ديگري هم به تو مهربان تر است.

اگر چنين كني، خداي تو يك انسان برجسته فرهيخته دانا و توانا را مامور به راهنمائي تو مي كند كه هميشه در كنارت خواهد بود. شنيدن اين سخن درون مرا متلاطم كرد! راستي خداي من مهربان بوده و هست. اما تا آن زمان خدايم را اين مقدار بخشنده و مسلط بر خود و همراه خودم نديده بودم!

در خيالم دنبال آن رادمردي مي گشتم كه خدا براي كمك و راهنمایي من برگزيده است. پسر عمويم گفت:

او امام زمان من و تو است. هرزمان كه در نماز، از خدايت راه راست را درخواست مي نمائي؛ پروردگار از امام عصر علیه السلام مي خواهد تا به ياري تو بشتابد.

با امامت سخن بگو، از او كمك بخواه!

دلم آرامش عجيبي يافته بود. از آن شب به بعد به جاي تفكر در تنهائي، همراه با پيشوايم به تدبر و عاقبت انديشي پرداختم. اين همنشيني مرا شاد مي نمود. زيرا بهترين يار را يافته بودم. او را غمخوار خود ديدم. كم كم بينش هايم منسجم شد. ابعاد گوناگون وجودم را مي ديدم. ديگر خود را در تسخير عوامل گوناگوني كه بر من تسلط يافته و از من انساني محدود و محبوس ساخته بودند؛ نمي ديدم.

رهائي يافته بودم. دوستي مهربان را در كنارم مي ديدم كه به شدت غمخوارم بود. بر همه زواياي وجودم آگاه بود. درون مرا به خوبي شكفت. آينده روشن را برايم ترسيم نمود. راهم را نشان داد و اكنون سال هاست در كار و زندگی، خود را موفق و شاد مي بينم.

بعدها آموختم كه ستايشگر آقايم باشم.

از او پيوسته تشكر نمايم.

ازخودش بخواهم تا دستم را بگيرد و مرا به بهترين راه ها رهنمون باشد.

براي سلامتش از خداوند درخواست هاي مكرر نمايم.

دعاي فرج را برايش بخوانم تا هرچه زودتر آشكار شود و من با افتخار تمام به همه عالم اعلام نمايم كه راهنما و مددكارم اين آقا بوده است.

 

 

 

 

 

به نام مهرباني پروردگار

آن كس كه لطف و محبتش فراگير است و من برخوردار از بخشايش او بوده و هستم.

 

یار همراه و مددکار

 

 

عادت روزانه ام بعد ازصبحانه آن بود كه لباسم را بپوشم و كيف و وسايلم را برداشته، به سوي دانشگاه روان شوم. برنامه درسي كاملاً مشخص بود و من خودم را دانشجویي زرنگ و فعال مي ديدم. روزها پشت سر هم مي گذشت. سال اول دانشگاه تمام شده بود. تابستان علاوه بر استراحت و نيز تفريح و گردش به همراه دوستان، كتاب هاي گوناگوني را هم مي خواندم. خانواده از من خيلي راضي بودند و البته من هم از خودم بدم نمي آمد.

رشته مهندسي صنايع را برگزيده بودم. يكي از درس هاي من رياضيات بود. در يكي از نشست هاي دوستانه، مساله اي رياضي مطرح شد كه حل كردنش آسان نبود. مدتي با خودم سر و كله زدم ولي موفق نشدم. ديگر دوستان هم ناتوان از حل آن بودند. اما علي در ميان ما جلوتر بود. او هميشه سريع تر مي رفت و زودتر به نتيجه مي رسيد. همه ما چشم به او دوخته بوديم. او بالاخره مساله را حل كرد و گوي سبقت را از همگان ربود.

من هم دلم مي خواست مانند او باشم؛ اما نمي دانم چرا او مي رفت و ما جا مي مانديم؟

البته پاسخ این پرسش، مدت ها براي من از جهتي روشن بود. همان گونه كه ما از عده زياد ديگري جلوتر بوديم؛ علي هم از ما جلوتر بود. استعداد او بیشتر از ما بود و البته استعداد ما هم بيشتر از خیلی های ديگر بود! درعين حال كوشش هاي ما، بي خوابي ها و فداكاري ها هم نقش موثري داشت. يعني تنها استعداد نبود كه ما را جلو مي برد. بلكه فدا كردن بسياري از خوشي ها و ميهماني ها و گردش رفتن ها هم براي خودشان جا داشتند. پس بهتر بود بيشتر كوشش كنيم.

مدتي به فكر بودم و رفتار او را زيرنظر داشتم، تا بتوانم از الگوي رفتاري او كپي برداري كنم. جالب است كه او را مانند خودم و ديگران خسته و خواب آلوده نمي ديدم. پس خيلي هم رنج بي خوابي را نداشته است. دلم مي خواست از او بپرسم، اما خجالت مي كشيدم و به عنوان يك رقيب نمي خواستم خودم را در برابر او كوچك کنم!

در دلم شور و غوغاي عجيبي بر پا بود؛ با يكي از دوستانم مشغول انجام تمرين بودم. اما ناگهان خبر ناگواري سيستم فكري مرا كاملا به هم ريخت...

مادرم سكته كرده و با اورژانس او را به بيمارستان برده بودند!

كلمه مادر همه وجودم را تكان داد!

مادرم سكته كرده است! همه پشتوانه ام داشت مي رفت...

نظام فكري من برهم خورد. با تاكسي خودم را به بيمارستان رساندم. پدر و خواهرم را ديدم كه آنها هم سراسيمه بودند.

مادر چطوراست؟ پاسخ كمي آرامش بخش نيست. خطر رفع شده اما اطاق احياست...

يعني؟؟ بله سكته جدي رو به مرگ! اما حالا برگشته و تحت مراقبت ويژه است.

مي شود همه چيزم و پشتوانه ام را ببينم؟ فعلا اجازه ملاقات نيست.

روي صندلي نشستم. سرم را ميان دست هايم گرفتم و فشردم. دلم مي خواست فرياد بزنم و اشك بريزم.

اما غرور مردانگي به من اجازه نمي داد. آرام در دلم گريستم. قطره هاي اشك به آرامي از گوشه چشمانم روي گونه هايم غلطيد. به سرعت آنها را پاك كردم و براي خودم تظاهركردم. نمي خواستم پدرم گریه ام را ببيند و آزرده تر شود. روابط مادر و پدرم خيلي خوب و ديدني بود. مشخص بود كه بابا از من ناراحت تراست...

آن روز موفق شديم دقایقي مادر را از پشت شيشه ببينيم و بيمارستان را ترك كنيم.

حالا خانه بوديم، اما خانه بي مادر و يك دنيا غم و غصه از نامعلومي آينده. چه خواهد شد؟ هركدام به نوعي يكديگر را دلداري مي داديم، اما من كه مي دانستم خودم دارم به خودم دروغ مي گويم. آينده نامعلوم و احتمالاً همراه با غم و غصه فراوان را پيش بيني مي كردم.

زنگ تلفن قطع نمي شد. همه خبردار شده بودند. پدر تلفن از دستش نمي افتاد. هنوز اين تمام نشده، بعدي گويا در صف انتظار ايستاده! مانند كسي كه مي خواهد در ميان ازدحام، سوار اتوبوس كاملا پر شود و با فشار بالا برود؛ مهلت نمي دهند و تماس پشت تماس! پدر هم چند جمله تكراري دارد. همه مي خواهند تمام داستان را دقيقاً آن جور كه اتفاق افتاده بشنوند و روش معالجه پيشنهادي خود را هم بيان كنند!

چرا اين بيمارستان؟ عموي خانم من در اين بيمارستان جراحي شد و مرد.

زودتر اقدام كنيد، به فلان بيمارستان خصوصي ببريد. باجناق من يك دكتر خوب در آنجا مي شناسد.

چرا شما شب بيمارستان نمانديد؟ اجازه نمي دادند. من آشنایي دارم كه مي تواند اجازه بگيرد تا شما شب را بمانيد.

كم كم منزل ما از جمعيت پر شد. برخي از نزديكان مادرم خودشان را سراسيمه رسانده بودند تا از نزديك همه ماجرا را شاهد باشند. همه دلشان سوخته بود. كم كم دير وقت شد. من به فكر شام افتادم.

پدر هم فهميد كه بايد به فكر غذا باشد. مرا فرستاد تا شام بخرم.

در این جور برنامه ها، مادرم هميشه دست به كار مي شد و تا بيست ميهمان را هم اداره مي كرد. اما الان ديگر او نبود تا کاری کند. من ناگزير براي تهيه غذا، ماشين بابا را برداشتم و براي مدتي ازمنزل بيرون رفتم و با تعدادي ظرف شام برگشتم.

شام خورديم اما چه شامي؟ خواهرم مرتب گريه مي كرد و من، پدر و ديگران به او آرامش مي دادند.

شام ازگلويم پائين نمي رفت.

آن زمان كه به رختخواب رفتم، كاملاً بي رمق شده بودم؛ اما خوابم نمي برد. هجوم افكار پريشان، تمام نيروي مرا تحت كنترل خود داشت. مدت ها طول كشيد تا خوابيدم. صبح زود برخاستيم. خود را براي رفتن به بيمارستان آماده مي كرديم كه دوستم زنگ زد تا حال مادر را بپرسد. خبر جديد نداشتم.

پرسيد دانشگاه را چه مي كني؟ حوصله رفتن به دانشگاه را نداشتم. اما او دنبال كرد. پدرم هم به كمك او آمد و مرا راهي دانشگاه نمود تا بعد از ظهر براي ديدن مادر بروم.

خوشبختي ما را ياري كرد و مادرم بعد از چند روز به منزل آمد. در طول اين مدت، وقت زيادي را صرف همراهي با مادر كرده بودم. مانند پروانه دورش مي گشتم. به منزل هم كه آمد، خودم را وقف مادركردم. اين مادر بود كه مرتب به من توصيه مي كرد تا مبادا از درسم عقب بیافتم. اما براي من، رسيدگي به مادر حرف اول را مي زد.

روزي در ترياي دانشكده نشسته بودم كه صداي دوست رقيبم از پشت سر توجه مرا به خود جلب كرد. او داشت با دانشجویي ديگر ازخودش سخن مي گفت. همان سوال مرا به او پاسخ مي داد. ناخواسته سخنانش را شنيدم. اما ديگر به صندلي چسبيده بودم. او از مادر و پدرش مي گفت كه چقدر مهربانند و حمايت كننده ی او. البته من هم همين احساس را به آنها داشتم.

ولي علی سخن ديگري داشت! او مي گفت مدت هاست با پدر مهربان ديگري در زندگي آشنا شده است. چتر حمايتش را بر سر خود به گونه اي مشاهده مي کند كه محبت هاي مادر و پدر در برابر او خيلي ناچيزند! يعني چه؟ مگر مي شود؟ حتي بابا بزرگ ها و مادربزرگ هايم هم نتوانسته بودند با تمامي زحماتي كه براي ما كشيدند، جاي والدينم را بگيرند. اما اين كدام باباست؟

دوستم مرتب از او و محبت هايش مي گفت، اما او را معرفي نمي كرد. به جمله اي رسيد و گفت و من ديگر طاقتم تمام شده بود. برگشتم. گفتم علي؛ اين پدر مهربان كيست؟

لبخندي زد و از ميان دندان هاي سفيدش برقي نوراني درخشش كرد و نامي آشنا را بر زبان آورد:

امام زمانت!

اين عبارت تمامي وجودم را گرفت...

تا آن لحظه من اينگونه به امام نگاه نكرده بودم! از او شنيده بودم و گاهي به مجالس جشن تولد او هم رفته بودم. اما لطف و محبت او را نچشيده بودم. يكباره خودم را در برابر نيرويی عجيب و مسلط، اما كاملا مهربان مشاهده كردم. به او نگريستم و جذبش شدم. در يك لحظه به خودم آمدم.

او مهربان است!

هواي مرا دارد؟ مرا دوست دارد؟

علي مي گفت: او همه جا همراه توست. ماموريت دارد از طرف خدايمان، تا من و تو و همه را ياري كند. و من به خود گفتم پس چرا مرا همراهي نكرده و فقط هواي علي را دارد؟

علي گفت: او يار همه ما بوده و هست. ولی تا به حال به او کمتر توجه كرده ايم.

راستي تاكنون مي دانستي؛ هر زمان که خداي مهربان، در رحمتش را مي گشايد؛ محبتش را از طریق امام زمانمان برای ما به ارمغان می فرستد؟

اگر او را نديده اي، به خاطر آن است كه به او توجه نكرده اي. حتي الطاف خدا را هم نمي ديده اي.

امتحان كن: با او سخن بگو؛ از او هر چه مي خواهي، بخواه! استعداد، موفقيت، پيشرفت، حل مساله، نمره خوب در درس، سلامتي، آرامش، امنيت، پول، شغل.

علي مي گفت من اين گونه به آقايم نزديك مي شوم.

در دل با آقايم سخن گفتم. اول چيزي كه به نظرم آمد، اين بود كه امتحان كنم: سرعت در حل مساله خواستم.

با آن كه ذهنم مشغول مادرم بود، اولين مساله را به سرعت حل كردم. با علي هم زمان شدم. دستش را روي شانه ام گذاشت وگفت: نوش جانت: نتيجه را ديدي؟ آقايت را آزمودي؟ زيركانه گفتم قبول داشتم. گفت: اكنون تشكر كن. با كمال ميل سپاسگزاري كردم.

آن شب که به منزل رسيدم، به مادرم داستان آشنایي با آقا امام زمان را گفتم. مادرم گريست و گفت:

اين چند وقت كه من بيمار بودم و تو مانند پروانه دورم بودي؛ چندين بار از ته دل برايت دعا كردم تا موفق تر شوي. معلوم مي شود، دعايم مستجاب شده است.

چند هفته از اين موضوع گذشت. گاهي به ياد آن پدر مهربان بودم، اما بسياري زمان ها هم توجه چنداني نداشتم. روزي به علي گفتم: خيلي ممنونم كه راه روشني را به رويم گشودي. و علي با لبخند گفت تو مي داني كه امام زمان در همه كارها راهنماي من و توست؟

اول نفهميدم چه مي خواهد بگويد؟ يعني چه؟

و او گفت: هركاري كه مي خواهي انجام دهي، تنها از خداوند كمك بخواه. پروردگار مهربان امام زمان را ماموريت داده تا سخن همه را بشنود و دست هاي نيازمند را پر كند و بگيرد. امتحان كن! باز گفت امتحان كن!

اما يادت باشد، براي سلامت اين بزرگ مرد روزي يكي دو بار دعا كنی!

از خداوند مهربان بخواه كه آقايت را از هر خطري دور كند.

هر زمان كه بر سر سفره اي نشسته اي، يادت باشد كه آقايت كمك ها كرده تا تو به سلامت باشي و اين غذاها را نوش جان كني. پس دست هايت را به آسمان بلند كن و از خدا براي آن انسان برجسته سلامت و تندرستي درخواست نما.

 

 

 

 

 

به نام مهرباني پروردگار

آن كس كه لطف و محبتش فراگير است و من برخوردار از بخشايش او بوده و هستم.

با مدد خواهي از يار مهربان، امام زمان علیه السلام

 

پناهگاه مطمئن

 

 

خسته و كوفته از كار روزانه به منزل بر مي گشتم. در مترو توانستم بعد از چند ايستگاه، يك صندلي خالي پيدا کنم و بنشينم. راه من خيلي طولاني بود. نفس راحتي كشيدم و كمي استراحت کردم. كم كم چشمانم سنگين شد و به آرامي به خواب رفتم. به هر ايستگاه كه نزديك مي شدیم، بلندگو نام ايستگاه را اعلام مي کرد تا مسافران، خود را براي پياده شدن آماده کنند. اين صدا براي من مانند لالایي بود و بیشتر مرا به خواب می برد! هر از چند گاهي چشمانم را باز مي كردم و به خود نهيب مي زدم كه مبادا به ايستگاه مقصد برسي و خواب باشي! نتوانستم به ياد بياورم كه هشدارهاي موبايل مي تواند به من كمك كند تا كمي قبل از ايستگاه، با صداي تلفن همراهم بيدارشوم!

خوشبختانه اضطراب پنهان در وجودم باعث شد تا به موقع بيدار شده و از قطار پياده شوم.

خستگي تا حدي از تنم در آمده بود. سوار اتوبوسي شدم و در ايستگاه نزديك منزل پياده شدم. در اولين فرصت دو نان تازه خريدم و مقداري وسايل از مغازه نزديك منزل تهيه كرده، راه خانه را در پيش گرفتم.

خورشيد پيكر خسته و تا حدي رنگ خون گرفته خود را پشت افق پنهان مي كرد. كم كم نور تابان آن از دسترس آفريدگان خارج مي شد. تاريكي همه جا را فرا مي گرفت. اما خوشبختانه من سرپناهي داشتم تا همراه با خانواده، ساعاتي را در آرامش به سر برم. عوامل مزاحمي چون احتمال ورود جانوران، سرما و گرما؛ بشر را ناگزير از تهيه مسكني نموده كه هم سقف داشته باشد و هم ديوار؛ تا مانع مزاحم ها شود.

باد، خاك، باران، برف، طوفان و صدا هم انواع عوامل مزاحمي هستند كه آسايش مردم را در خطر قرار مي دهند.

پاي در درون منزل گذاشتم. آغوشم را براي دريافت محبت كودكانه همراه با قهقهه دو كودكم گشودم.

لحظاتي غرق در شادي، آنها را به سينه چسبانده؛ آرامش گرفتم. خستگي روزانه از تنم بيرون رفت.

همسرم با لبخند نمكينش به من خوش آمد گفت و با استكان چاي داغ همراه با يك كيك، مرا مورد استقبال قرار داد.

محيط آرام منزل، همراه با وجود همسر و كودكان سالم و پر از جنب و جوش، لذتي بي نظير را به انسان هديه مي دهد.

 

از چند ماه قبل به فكر افتاده بودم كه خود را براي ورود به دوره كارشناسي ارشد آماده کنم. تا حدي رنج درس خواندن و مطالعه را بر خود هموار کرده بودم؛ اما مدتي بود كه انگيزه هايم كم شده بود و در واقع تنبل شده بودم! خانمم من را تشويق مي كرد. اما فشار كار روزانه، مرا به نگاه كردن تلويزيون و برنامه هاي سرگرم كننده آن جلب مي كرد.

هر زمان كه توصيه ها و حمايت همسرم را به ياد مي آوردم، تا حدي راه مي افتادم؛ اما تنبلي و بي خيالي، سيطره بيشتري بر من داشت.

گر چه آينده برايم روشن بود؛ اما مانع ها هم كم نبودند. نمي دانستم چه كنم تا وسوسه ها بر من چيره نشوند.

روزي يكي از همكاران، روانشناس ماهري را معرفي کرد كه مي توانست اراده داوطلبان را تقويت کند.

بر آن شدم تا نام نويسي كنم و خود را براي آينده اي روشن، مجهز نمايم.

رفتن به كلاس آن استاد، كارگر افتاد و من هم به راه افتادم. همراهان من نيز از شركت در این برنامه شاد و خوشحال بودند. جذابيت گفتارهاي او همراه با شيوه هاي زيباي پروراندن سخن، ما را به راه انداخته بود. از اين كه پولي پرداخته و وقتي را صرف كرده بوديم، رضایت داشتیم و احساس خوشحالي در نوع حاضران آشكار بود.

اين وضع پيش رفت تا اينكه در دانشگاه قبول شدم و مقداري از دوره كارشناسي ارشد را هم گذراندم.

در ميان همكلاسي هايم، بانویي بود كه در بيان درس براي استاد و نيز سوال كردن بسيار توانا و خوش بيان بود. او رفتاري بسيار متين داشت. شب ها تا مقداري از راه بازگشت، با من همراه بود.

در ميان سخنانش متوجه شدم كه از همسرش جدا شده است. تعجب كردم كه چنين بانوي موقر و فهميده ای چرا بايد مورد بي مهري شوهرش قرار گرفته باشد! لابد شوهرش قدر او را نشناخته است. ناخودآگاه صحبت هاي دوستانه ما، از مطالب درسي به بحث هاي زندگي روزانه و مباحث اجتماعي و خانوادگي كشيده می شد. هر قدر جلوتر مي رفتيم؛ كمالات او بر من روشن تر مي گشت.

تا اين كه يك شب متوجه شدم، مهرش بر دلم نشسته و دوست دارم با او بيشتر سخن بگويم و از لحن كلامش آرامش يابم...

به ياد كلاس تقويت اراده افتادم.

هرچه مي كردم تا ذهنم از آن خانم منصرف شود؛ نمي توانستم موفق شوم.

علاقه به صحبت با او و احساس آرامش، باعث مي شد دلتنگ او شوم.

مشخص بود كه آن خانم هم دلش درگرو من قرار گرفته است. گاهي دلتنگي هايش را با عبارات خصوصي بيان مي كرد. البته چه بسا من به صورت خودآگاه يا ناخودآگاه عامل علاقه او به خودم شده بودم...

اما من همسري خوب داشتم و تصور اين كه دلم مرا درگير خودش كرده باشد؛ برايم ناممكن بود...

 

تعطيلات نوروز رسید. از مدت ها قبل، سفر مشهد را براي استفاده از فرصت تعطيل برگزيده بودم. دو روز مانده به عيد، با قطار به طرف مشهد حركت کردیم. كوپه ما شش نفره بود و ما هم چهار نفر بوديم. همراهان ما خانم و آقاي مسني بودند كه آقا به سختي حركت مي كرد. مِهر او در دلم نشست. با خود گفتم: در اين مسير، مي توانم به جاي پدر مرحومم، از جان و دل به این آقا خدمت کنم. خوشبختانه همسرم هم به كمكم برخاست.

در غذا، آنها را شريك كرديم و چندين بار در حركت دادن آن پيرمرد، با جان و دل كمك کردم. در ايستگاه مشهد هم اسباب و بار آنها را برداشتم، برايشان تاكسي گرفتم و مطمئن شدم كه راننده آنها را به مقصد خواهد رساند.

در حرم مطهر، به امام مهربان متوسل شدم تا مرا از اين سست ارادگي نجات دهد.

يكبار، خيلي گريستم و آقا را به جان فرزندش حضرت جواد علیه السلام سوگند دادم تا دست مرا بگيرند!

فرداي آن روز، تصميم گرفتم در يكي از رواق ها، كمي قرآن بخوانم. قرآني را برداشتم و گوشه اي نشستم. يك جاي قرآن را بازكردم تا چند آيه بخوانم. من قرآن را به سختي مي خواندم و در دوران نوجواني براي استفاده از قرآن همت نكرده بودم.

آغاز نمودم:

اعوذ باﷲ من الشيطان الرجيم

دركنارم مرد ميانسالي نشسته بود. به آرامي گفت: آفرين كه قرآن را با اعوذ باﷲ شروع كردي! گفتم اين رسم همگاني است. او تاييد كرد و ادامه داد:

ميداني چرا هنگام خواندن قرآن بايد اين عبارت را گفت؟ گفتم نميدانم.

گفت شما كه قرآن مي خواني با كلام خدا رو به رو هستي. اين كلام خدا قرار است من و تو را عوض و دگرگون كند. اما شيطان قسم يادكرده كه نگذارد كسي راه درست را انتخاب کند. او مانع هر كار درست است. خداوند فرموده:

هنگام خواندن قرآن، به خداوند پناه ببريد! اگر واقعاً از صميم دل به خداوند پناه ببريد، مطمئن باشيد كه خداي مهربان شما را از شر شيطان و وسوسه هاي او نجات مي دهد.

در اين جهان، خداوند به امام زمان ما ماموريت داده تا اگر كسي در رو به رو شدن با شيطان به امامش پناه ببرد، او را از خطر شيطان نجات دهد. اين است كه يكي از لقب هاي آن امام مهربان، پناه مطمئن است.

به خواندن قرآن ادامه دادم. چند آيه خواندم. طوفاني در درونم به پا شده بود.

برخاستم نزديك ضريح رفتم. مودبانه ايستادم. از امام رضا علیه السلام تشكركردم.

در دل به امام زمان عرضه داشتم:

آقاي من! لطفا مرا از وسوسه شيطان دور بفرماييد.

از حرم بيرون آمدم. تصميم گرفتم به آن خانم زنگ بزنم و به او بگويم كه من ديگر با او هم كلام نمي شوم. متوجه شدم دلم هوس تماس با او را دارد و خود اين، يك بهانه تماس شده است. به امام عرض كردم لطفاً مرا كمك كنيد! من به پناه شما آمده ام. به من گفته اند شما پناه مطمئن هستيد. كمكم نماييد!

يكباره علاقه به تماس از دلم رفت. تماس نگرفتم.

عصر آنروز پيامكي از او دريافت كردم كه دل نگران بود. مصمم شدم به او خبر دهم كه ديگر نمي خواهم ادامه دهم. دلم برايش مي سوخت. دستم به تلفن رفت. ناگهان به يادم آمد:

از امامت كمك بخواه! به او پناه ببر!

با مولايم سخن گفتم و از او پناه خواستم. باز از تماس با آن خانم منصرف شدم.

در دلم غوغايي به پا بود...

از يك سو كشش براي تماس و خبر دادن براي قطع تماس؛

 از سويي دلسوزي براي او؛

از سوي ديگر، هوس براي آرامش در شنيدن صداي او.

به حرم امام هشتم رفتم و گريستم...

آنجا بود كه باز به امام زمان پناه بردم و از ایشان کمک خواستم. تصميم قطعي گرفتم و پيامك زدم:

"لطفاً از اين به بعد، تمام روابط ما قطع شود. لطفاً از من انتظار هيچ گونه پاسخي نداشته باشيد."

 

در درونم غوغایي به پا بود!

هر چه زمان بيشتر مي گذشت، انتظارم براي دريافت يك پيامك حداقلي از آن خانم بيشتر مي شد. اما خوشبختانه هيچ پاسخي نيامد. گويا خدا به دل او هم انداخته بود كه رها كند. روزهاي بعد هم كه به دانشكده رفتم، بسيار معمولي برخورد كردم و از طرف او هم هيچ حركت تحريك آميزي را مشاهده ننمودم...

 

من پناهگاه مطمئن را یافتم و در پناه آن، از خطر شيطان نجات پيدا كردم.

خداوندا! سپاسگزارم و ثناگوي تو هستم!

 

 

 

 

 

به نام مهرباني پروردگار

آن كس كه لطف و محبتش فراگير است و من برخوردار از بخشايش او بوده و هستم.

با مدد خواهي از مهربان ترین پناه، امام زمان علیه السلام.

 

کاتالوگ

 

 

فرد برجسته ای ادعا می کند؛ من توانایی حل بسیاری از مشکلات پزشکی را دارم. مجموعه دستوراتم را در کاتالوگی به صورت مفصل عرضه کرده ام. بهترین راه برای اثبات درستی سخنم آن است که:

1-    به کاتالوگی که عرضه نموده­ام، مراجعه کنید. برای هر دردی به دنبال داروی مناسبش بگردید. دستورالعمل­ها بسیار ساده، قابل فهم و بدون ضرر هستند.

2-    دستورات را انجام دهید. به سرعت تاثیرات شگرف آن را خواهید یافت.

3-    این داروها علاوه بر معالجه بیماری تان، توان جسمی شما را بالا برده، قدرت دفاعی بدنتان را کاملا افزایش می دهند.

 

انسان های کنجکاوی به این مجموعه دستورات توجه می کنند و درستی مطالب را در می یابند. در زمان نیاز به کاتالوگ مراجعه کرده، آثار ارزنده آن مجموعه را با تمامی وجود دریافت می نمایند.

 

برخی دیگر به دیده شک به این کاتالوگ نگاه می کنند. البته حق هم دارند! زیرا افراد مختلفی در زمان های گوناگون مشابه این ادعاها را مطرح کرده و در عمل شیادی آنها بعد از مدتی آشکار شده است! این افراد قصد بررسی دقیق تر را دارند. برخی از موارد را آزمایش می­کنند و درستی ادعا را متوجه می شوند. اما در میان راه:

-         با مواردی رو به رو می شوند که نتیجه مناسب را نمی دهد.

-         یا آن که اصلاً دستور را متوجه نمی شوند.

یک عکس العمل می تواند این باشد که درستی کتاب را زیر سوال ببرند.

راه دیگر آن است که قبل از هر گونه عکس العمل منفی، به صاحب کاتالوگ مراجعه نموده، از او توضیح بخواهند. در صورتی که آورنده مطالب توضیح داد که شما در برداشتتان اشتباه کرده بودید و توضیحاتش قابل قبول بود؛ ارتباط تنگاتنگ مدعی با مجموعه دستوراتش آشکارتر می شود.

حتی ممکن است در برخی موارد بیان کند: آن قسمتی که شما متوجه نشده اید، راه حل چند مورد ویژه است و لازم است برایتان توضیح دهم تا مطلب را دریابید. البته اگر خود شما هم اطلاعات اضافه­تری داشتید، می توانستید این دقت ها را متوجه شوید. من این قسمت ها را برای افراد ویژه ای قرار داده ام تا آنان قدر زحمت مرا بدانند. همچنین ممکن است بیان نماید که برخی قسمت های نوشته های من، مربوط به ده ها سال بعد می باشد. به این معنا که در آینده علوم بشر پیشرفت خواهد کرد. دانشمندانی برخواهند خاست و آن ها متوجه دقت علمی من خواهند شد!

 

از سوی دیگر ممکن است مدعی نتواند صحت ادعای خود را بر پرسشگر دقیق آشکار سازد. دراین صورت پذیرش ادعای مدعی نادرست خواهد بود. اما اگر مدعی توانست این نکات و اهمیت و دقت موارد را توضیح دهد و درخواست کنندگان توضیحات، قانع شدند؛ اهمیت کتاب و دانش آورنده اش، بسیار روشن ترخواهد گشت. 

 

زمانه می گذرد و روز به روز بر تعداد طرفداران و استفاده کنندگان افزوده می شود. مدعی همچنان پیش می رود و زمانی دراز را برای استفاده مردم از راه های درمانی خودش پیش بینی می نماید. اینجاست که پرسش اساسی طرفداران این خواهد شد: درصورت عدم دسترسی به شما، تکلیف ما چیست؟

او موظف است تا برای بعد از خود کسانی را معرفی نماید که توانائی بیان و روشن کردن قسمت های پیچیده را داشته باشند.

 

پیامبر گرامی اسلام، کتاب آسمانی قرآن را به عنوان هدایت انسان ها برای دستیابی به سعادت در این جهان و نیز جهان دیگر معرفی نمود. تا زمانی که در این عالم زندگی می کرد، خودش تبیین کننده نقاط دارای ابهام بود. برای دوران های بعد - تا روز قیامت - هم دوازده انسان بسیار برجسته را به امر فرستنده کتاب - خداوند - معرفی فرمود تا همین نقش را در تبیین قرآن و باز کردن لایه های مختلف بیان های قرآن برای قشرهای گوناگون با توانائی های مختلف اجرا نمایند.

پیشوایان شیعه یعنی حضرت علی تا امام دوازدهم حضرت مهدی علیهم السلام، همین نقش ارزنده را داشته اند. از ویژگی های این بزرگواران آن است که مراجعه حضوری بدیشان لازم نیست. بلکه در هرکجای جهان که باشید، و در هر ساعت شبانه روز، می توانید از سویدای دل ایشان را بخوانید و مطمئن باشید که آن بزرگوار دست های رحمتش را به سوی شما خواهد گشود.

آن گاه که قرآن می خوانید، دل را متوجه آن معلم قرآن نمایید. از امامتان درخواست کنید تا دریچه های فهم شما را بازتر فرماید و حقایقی اساسی را به شما منتقل نماید.

شایسته است قدر این مربی الهی را بدانیم.

از خداوند سلامت و طول عمر وی را درخواست نمائیم.

به دلیل اهمیت وجود آن عزیز؛ در دعا، وی را بر خود مقدم بداریم.

 

 

 

 

 

به نام مهرباني پروردگار

آن كس كه لطف و محبتش فراگير است و من برخوردار از بخشايش او بوده و هستم.

با مدد خواهي از مهربان ترین پناه، امام زمان علیه السلام

 

تکرار خوب است یا بد؟

 

 

دوستی می گفت: من از "تکرار" تنفر دارم!

گفتم: تکرارهمیشه بد نیست. بعضی وقت ها خوب و بعضی مواقع عالی است. مثلا سلام کردن یک تکرار دلنشین است. دیگران که به ما سلام می نمایند، سلام ایشان به ما محبت و دوستی را می آورد. سلام نشانه ی آشتی است و اگرسلام نباشد بوی قهر و نامهربانی به مشام می رسد.

وقتی مادر، پدر، برادر، خواهر و یا همسر به ما می گویند دوستت داریم و این کار را در مناسبت های مختلف مثل روز عید، جشن تولد و یا در مسافرت ها که از یکدیگر دور شده ایم، تکرارمی کنند؛ ما لذت می بریم و آنها هم از تشکر متقابل ما خوشحال می شوند. درحقیقت کاری عالی انجام شده است که با این تکرار، قلب هایمان را به هم نزدیک تر کرده ایم.

از صبح زود که از خواب بر می خیزیم، انواع و اقسام محبت های پروردگار را مشاهده می کنیم. می شد به جای بیدار شدن، طعم مرگ را چشیده بودیم! دیگر هرگز بر نمی خاستیم. بیدارشدن ما یعنی فرصتی دیگر از طرف پروردگار، برای یک روز دیگر چشم دوختن به زندگی، عزیزان و آشنایان و دوستان.

وه که که چقدر این محبت پروردگار لذت دارد. هر روز که تکرار می شود، لذتش کم نمی شود.

این که پایم سالم است و می توانم به آسانی بلند شده راه بروم؛ بسیار ارزشمند است.

این که توان خوردن صبحانه را دارم، بسیار مهم است.

این که می توانم پدر، مادر، همسر و فرزندانم را ببینم، همگی خوشایند است.

 

اگر هر روز هم در برابر آفریدگار بایستم و از محبت های بی دریغش سپاسگزاری نمایم، رشد خویشتن را بروز داده ام.

هر صبحگاهان، شایسته است دست های خود را به سوی کسی دراز کنیم که سایه مهربانیش برسر ما قرار دارد و در تمام لحظات آماده است تا به یاری ما بشتابد و ما را کمک و راهنمایی نماید.

پروردگار مهربان، انسانی برجسته را ماموریت داده تا در تمام لحظات زندگی پشت و پناه ما باشد.

از او کمک بخواهیم و لذت سخن گفتن با او را دریافت کنیم.

هر صبحگاهان، سلام خود را که نشان از تقدیر و تشکر ما به اوست؛ تقدیمش نماییم...

 

خواندن 317 دفعه آخرین ویرایش در پنج شنبه, 29 اسفند 1398 17:06