ورود

ورود به سایت

نام کاربری *
رمز عبور *
به خاطر سپردن من
سه شنبه, 05 اسفند 1393 15:02

نگاهی ادبی به تضاد عقل و عشق در عرفان

این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)

در مکتب عرفان از اولیات و بدیهیات آنست که مسیر عقل به هیچ کجا نمیرسد و تخطئه عقل از اصولی ترین مبانی عرفان در خداشناسی  است، در عرفان راه شهود قلبی جایگزین استدلال های عقلی میشود و آثار عرفانی مملو از جدال میان عقل و عشق است.

 

  1. از دید گاه عرفان راه عقل و استدلال بیراه ای است سنگلاخ که بعید است بتوان از آن مسیر به مقصد رسید:

 

حافظ می گوید:

صوفی از پرتو می راز نهانی دانست

گوهر هر کس از این لعل توانی دانست

 قدر مجموعه گل مرغ سحر داند و بس

که نه هر کو ورقی خواند معانی دانست

 ای که از دفتر عقل آیت عشق آموزی

ترسم این نکته به تحقیق نتانی دانست

 

سعدی می گوید:

ره عقـل جـز پيچ در پيچ نـيست ‏

 بـرِ عـارفان جـز خدا هيـچ نيست‏

 

صائب تبریزی:

باعقل گشتم همسفر یک کوچه راه از بی کسی

شد ریشه ریشه دامنم از خار استدلالها

 

در جای دیگر می گوید:

از همرهی عقل به جایی نرسیدیم

پیچیده تر از راه بود  راهبر ما

 

  1. عرفا دروس جاری و رسمی را که در مدارس علمیه و بر اساس مبانی فلسفی و عقلی (و همچنین حدیثی و فقهی) تدریس می شد نمی پذیرفتند.

 

حافظ:

بشوی اوراق اگر همدرس مایی

که علم عشق در دفتر نباشد

 بیا ای شیخ و از خمخانه ما (شیخ: رهرو راه شریعت، دین و فلسفه)

شرابی خور که در کوثر نباشد

 ز من بنیوش و دل در شاهدی بند

که حسنش بسته ی زیور نباشد

( خدای بدون پیرایه های فلسفی و توصیفات عقلی)

 

شیخ بهایی:

علم رسمی سر به سر قیل است و قال

نه از او کیفیتی حاصل، نه حال

 علم نبود غیر علم عاشقی

مابقی تلبیس ابلیس شقی

 هر که نبود مبتلای ماهرو

اسم او از لوح انسانی بشو

دل که خالی باشد از مهر بتان

لتهٔ (کهنه) حیض به خون آغشته دان

 سینهٔ خالی ز مهر گلرخان

کهنه انبانی بود پر استخوان

 سینه، گر خالی ز معشوقی بود

سینه نبود، کهنه صندوقی بود

 دل، که فارغ شد ز مهر آن نگار

سنگ استنجای شیطانش شمار

 این علوم و این خیالات و صور

فضلهٔ شیطان بود بر آن حجر

 لوح دل، از فضلهٔ شیطان بشوی

ای مدرس! درس عشقی هم بگوی

 چند و چند از حکمت یونانیان؟

حکمت ایمانیان را هم بدان

 دل منور کن به انوار جلی

چند باشی کاسه لیس بوعلی؟

 سرور عالم، شه دنیا و دین

سؤر مؤمن را شفا گفت ای حزین

 سؤر رسطالیس و سؤر بوعلی

کی شفا گفته نبی منجلی؟

 سینهٔ خود را برو صد چاک کن

دل از این آلودگیها پاک کن

 

بازهم شیخ بهایی:

ایهاالقوم الذی فی‌المدرسه

کل ما حصلتموها وسوسه

 فکر کم ان کان فی غیر الحبیب

مالکم فی‌النشاة الاخری نصیب

 فاغسلوا یا قوم عن لوح الفؤاد

کل علم لیس ینجی فی‌المعاد

 

  1. از دیدگاه عرفا راه یافتن حقایق راه کشف و شهود قلبی است و نه استدلال عقلی لذا اشعار آنها مشحون است از مناظرات عقل و عشق:

 

دیوان شمس تبریزی

در میان پرده ی خون عشق را گلزارها

عاشقان را با جمال عشق بی چون کارها

 عقل گوید: "شش جهت حدست و بیرون راه نیست"

عشق گوید: "راه هست و رفته ام من بارها"

 عقل بازاری بدید و تاجری آغاز کرد

عشق دیده زان سوی بازار او بازارها

 ای بسا منصور پنهان زاعتماد جان عشق

ترک منبرها بگفته برشده بر دارها

عاشقان دُردکش را در درونه ذوق ها

عاقلان تیره دل را در درون انکارها

 عقل گوید: "پا منه کاندر فنا جز خار نیست"

عشق گوید عقل را: "کاندر تو است آن خارها"

 هین خمش کن خار هستی را ز پای دل بکن

تا ببینی در درون خویشتن گلزارها

 شمس تبریزی تویی خورشید اندر ابر حرف

چون برآمد آفتابت محو شد گفتارها

 

  1. از دیدگاه عرفا فلاسفه چون تلاش کرده اند چشم عقل خویش را باز کنند، چشم دلشان کور شده و مانند نابینایانی هستند که با عصای عقل سعی در پیدا کردن راه دارند.

مولوی

پای استدلالیان چوبین بود

پای چوبین سخت بی تمکین بود

 پای نابینا عصا باشد عصا

تا نیفتد سرنگون او بر حصا(سنگریزه-زمین)

 چون عصا شد آلت جنگ و نفیر

آن عصا را خرد بشکن ای ضریر

 او عصاتان داد تا پیش آمدیت

آن عصا از خشم هم بر وی زدیت

 حلقهٔ کوران به چه کار اندرید

دیدبان را در میانه آورید

 دامن او گیر کو دادت عصا

در نگر کادم چه‌ها دید از عصا

 

سنایی

عقل در کوی عشق نابیناست

عاقلی کار بوعلی سیناست

 عاشقی خود نه کار فرزانه ست

عقل در راه عشق دیوانه ست.

 

امام خمینی

با فلسفه رو بسوی او نتوان یافت

با چشم علیل کوی او نتوان یافت

 این فلسفه را بهل که بی شهپرعشق

اشراق جمیل روی او نتوان یافت

 

  1. انتقاد صریح از فلسفه و استدلال های فلسفی و پشیمانی از اتلاف عمر در  تحصیل فلسفه:

 

شیخ محمود شبستری

حکیم فلسفی چون هست حیران

نمی‌بیند ز اشیا غیر امکان

 از امکان می‌کند اثبات واجب

از این حیران شد اندر ذات واجب

 گهی از دور دارد سیر معکوس

گهی اندر تسلسل گشته محبوس

 چو عقلش کرد در هستی توغل

فرو پیچید پایش در تسلسل

 ظهور جملهٔ اشیا به ضد است

ولی حق را نه مانند و نه ند است

 چو نبود ذات حق را ضد و همتا

 ندانم تا چگونه دانی او را

 ندارد ممکن از واجب نمونه

چگونه دانیش آخر چگونه؟

 زهی نادان که او خورشید تابان

به نور شمع جوید در بیابان

 اگر خورشید بر یک حال بودی

شعاع او به یک منوال بودی

ندانستی کسی کین پرتو اوست

نبودی هیچ فرق از مغز تا پوست

 جهان جمله فروغ نور حق دان

حق اندر وی ز پیدایی است پنهان

 

 

خاقانی شروانی:

علم تعطیل مشنوید از غیر

سرّ توحید را خلل منهید

 فلسفه در سخن میامیزید

وآنگهی نام آن جدل منهید

 وَحَل (گل که خر در آن بماند) گمرهیست بر سر راه

ای سران پای در وحل منهید

 رحل(کاروان) زندقه جهان بگرفت

گوش همت برین رحل منهید

 نقد هر فلسفی کم از فلسی است

فلس در کیسه‌ی عمل منهید

 کعبه‌ی ‌دین کز هبل رسته است

باز هم در حرم هبل منهید

 مرکب دین که زاده‌ی عرب است

داغ یونانش بر کفل منهید

 قفل اسطوره‎‌ی ‌ارسطو را

بر در احسن‌الملل منهید

 فلسفی مرد دین مپندارید

حیز(نامرد) را جفت سام یل منهید

 از شما نحس می‌شوند این قوم

تهمت نحس بر زحل منهید

 

سنائی:

 

مسلمانان مسلمانان مسلمانی مسلمانی

از این آیین بیدینان پشیمانی پشیمانی

 بمیرید از چنین جانی کزو کفر و هوا خیزد

ازیرا در چنان جانها فروناید مسلمانی

 شراب حکمت شرعی خورید اندر حریم دین؟

که محرومند از این عشرت هوس‌گویان یونانی

 برون کن طوق عقلانی به سوی ذوق ایمان شو

چه باشد حکمت یونان به پیش ذوق ایمانی

 

 

  1. عرفا محصول فلسفه را محصولی بی ثمر و بی نتیجه می دانند زیرا نه معرفتی می آورد و نه عشقی و نه جنبش و شوری، لذا به کنایه فیلسوف و عالم دین را افراد هوشیار وخود را مجنون و مست بر میشمرند

 

امام خمینی:

راه علم و عقل با ديوانگي از هم جداست

بسته اين دانه و اين دامها، ديوانه نيست

 مست شو، ديوانه شو، از خويشتن بيگانه شو

آشنا با دوست، راهش غير اين بيگانه نيست

 

مولوی:

حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو

و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو

 هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن

وآنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو

 رو سینه را چون سینه‌ها هفت آب شو از کینه‌ها

وآنگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو

 باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی

گر سوی مستان می‌روی مستانه شو مستانه شو

 بنواخت نور مصطفی آن استن حنانه (گریان) را

کمتر ز چوبی نیستی حنانه شو حنانه شو

 

امام خمینی:

راه و رسم عشق، بيرون از حساب ما و تو است

آنكـه هشيار است و بيدار است مست باده نيست

 

خواندن 4061 دفعه آخرین ویرایش در سه شنبه, 05 اسفند 1393 15:12